ســـ . . .َ . . . ـــرْ شــ . . ِ. . ـــکـــَنْ

سبک یا سنگین ، شیرین یا تلخ ، باید نشر داد ...

ســـ . . .َ . . . ـــرْ شــ . . ِ. . ـــکـــَنْ

سبک یا سنگین ، شیرین یا تلخ ، باید نشر داد ...

ســـ . . .َ . . . ـــرْ   شــ . . ِ. . ـــکـــَنْ

ســـ . . .َ . . . ـــرْ شــ . . ِ. . ـــکـــَنْ

فرهنگ لغت عمید

(صفت مفعولی)

[saršekan]
۱. آن‌که سر کسی را بشکند.
۲. چیزی که سر را بشکند.
۳. (اسم) [مجاز] طرز تقسیم چیزی میان گروهی که به هرکس حصه و بهره‌ای برسد.
⟨ سرشکن کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
۱. پولی یا جنسی را میان جماعتی تقسیم کردن که هرکدام حصه‌ای ببرند.
۲. پول یا چیز دیگر را به همین‌ طریق از جماعتی دریافت و جمع‌آوری کردن.

بایگانی

تلخ اما شیرین !

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ

پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟

گفت: برو عزیزم

رفت و والفجر مقدماتی شهید شد!

پسر دوم گفت: مادر، داداش که رفت، من هم برم؟

گفت: برو عزیزم.

رفت و عملیات خیبر شهید شد!

پدر گفت:

حاج خانم بچه ها رفتند، ما هم بریم تفنگ بچه ها روی زمین نمونه، رفت و کربلای پنج شهید شد!

مادر به خدا گفت:

همه دنیام رو قبول کردی، خودم رو هم قبول کن

رفت و در حج خونین شهید شد!

خدایا جواب اینارو چی بدیم؟


_______________________


دختر خانمی میگفت:

فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!

خشکم زد

گفتم دختر این چه دعاییه؟

گفت:آخه بابام موجیه!

گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟

گفت: آخه هروقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو مادر و برادرمو کتک میزنه! ، امامشکل ما این نیست!

گفتم: پس مشکل چیه؟

گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع میکنه دست و پاهای همهمون را ماچ کردن و معذرت خواهی میکنه.

ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.

دعاکنید پدرم شهید بشه.....😢


________________________


به مادرقول داده بود برمی گرده.. 

چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخندتلخی زد وگفت ، بچه ام سرش می ره ولی قولش نه


________________________


من می خواهم درآینده شهید بشم ..

معلم پرید وسط حرف علی وگفت : ببین علی جان موضوع انشاء ...

ببین علی جان موضوع انشاء این بود که درآینده می خواهید چکاره شوید ، باید درمورد یه شغل یا کار توضیح می دادی مثلا پدرت چکاره است .. آقا اجازه ... !

شهید

______________________


گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت امیدواربودم روی زیر پیراهنش اسمش رو نوشته باشه... نوشته بود... اگر برای خداست بگذار گمنام بمانم


______________________


هم قد گلوله توپ بود

گفتن : چه جوری اومدی اینجا

گفت : با التماس 

گفتن: چه جوری گلوله روبلند میکنی میاری

گفت: با التماس 

به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه 

لبخند زد وگفت : با التماس ..

وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدرالتماس کرده بود


______________________


گردان پشت میدون مین زمین گیرشد، چند نفررفتن معبرباز کنن پانزده ساله بود چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده .... پوتین ها شو داد به یکی از بچه هاو گفت : تازه ازگردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله...

پابرهنه رفت


______________________


پیشونی بندها روبا وسواس زیرو رو میکرد پرسیدم دنبال چه میگردی 

گفت سربند یا زهرا گفتم یکیش رو بردار ببند دیگه ،چه فرق داره 

گفت نه آخه من مادرندارم....

  • ابوذر غفاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی